تا جایی که میشود فرو رفتهام توی کاناپه، پاهایم را دراز کردهام روی میز جلوی مبلها و سعی میکنم بلوکهای پیش ساخته ساختمان بازیام را مرتب روی هم بچینم تا هی ساختمان بلندتری بسازم، ساختمان موبایلی.
همینطور که سیگار گوشه لبش دود میکند با دو لیوان چای میآید توی اتاق، میگذاردشان کنار پاهای من و میگوید:"اصلن گوش نمیدیا!" میخواهم بگویم:" کم کن صدای این پینک فلوید لامصبو تا من صداتو بشنوم!" ولی نمیگویم. بگویم دوباره وارد فاز جاودانگی پینک فلوید و درک نداشتن من! میشود. لبخند میزنم:" چرا بقران! گوش میدم" البته دروغ میگویم. حواسم پی برج سازی موبایلیست.
میگوید:" خلاصه که آدم باید بره تو دل تاریخ!" میخواهم مطمئن باشد که گوش میدهم خیلی بامزهطور میگویم:" چرا جغرافی نه؟ :)) ".
میگوید:" ما که کوه و دریا نیستیم عزیزم، آدمیم! باید بریم تو دل تاریخ."
او هم لم میدهد به کاناپه و پاهایش را دراز میکند روی میز، انگار ناامید شده باشد از همصحبتی با من... یکهو میپرسد:" یعنی تو هیچوقت نخواستی یه اسم و رسمی ازت بمونه بعد از مرگت؟ یادت کنن؟ مونده باشی یه قرن بعد؟"
میگویم:" چرا... دلم میخواست نقاش میشدم..."
پک عمیق میزند به سیگارش، خیرهست به سقف، میگوید:" خوش به حالت تو حداقل یه رویا داری..."