شلنگ تخته اندازان پله های پل هوایی را دوتا یکی بالا آمدم
با یک لبخند پهن شده روی صورتم، ایستادم میانه ی پل و به خیابان نگاه کردم
از این طرف چراغها زرد بودندو سفید و از ان سو همه سرخ
با لذت خم شدم سمت ماشینها و
... یک آن فکر کردم خودم را رها کنم ...
رها شوم از همه ی بودن ...
لبخندم بغضی شد در خلوت بی انتهای پل هوایی و صدای بوق ماشینها
.
.
.
دلم رهایی می خواهد ... آزادی
پ.ن: همسرم حق دارد، افسردگی جزئی از من شده است.
با یک لبخند پهن شده روی صورتم، ایستادم میانه ی پل و به خیابان نگاه کردم
از این طرف چراغها زرد بودندو سفید و از ان سو همه سرخ
با لذت خم شدم سمت ماشینها و
... یک آن فکر کردم خودم را رها کنم ...
رها شوم از همه ی بودن ...
لبخندم بغضی شد در خلوت بی انتهای پل هوایی و صدای بوق ماشینها
.
.
.
دلم رهایی می خواهد ... آزادی
پ.ن: همسرم حق دارد، افسردگی جزئی از من شده است.
۲ نظر:
هـــــی...
دیشب منم یه همچین چیزی رو حس کردم
صدای مهتاب همیشه پر از انرژی بود. وقتی دلم میگرفت حرف زدن با مهتاب بهم آرامش میداد .پر از شور و انرژی
مهتاب جونم " به خنده برگزار کن"
همین بود نه ؟؟؟
شاد باش که شاد بودنت آرزوی منست
www.ben-mind.blogfa.com ;)
ارسال یک نظر