۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

گفتی غزل بگو ...

این شعر نیست ، غزلی عاشقانه نیست
این خط خطی برای خودم هم بهانه نیست
این نامه نیست ، چشمک از پشت ابر نیست
حق با تو بود عزیز دلم ، جای صبر نیست
گفتی غزل بگو ....


مهدی محسنی

سکوت

می خندم که سکوت نباشد
سکوت که باشد
صدای گریه دلم را می شنوی ...

...

آه ای بغض لاکردار ...
دست از سرم بردار ...

۱۳۸۸ مهر ۶, دوشنبه

...

چه ساده اند و زیاد
آرزوهایی که بر دل می مانند ...

...

با هم بودنمان
هر چند بسیار
اما کم است
من تو را اینجا
در آغوشم و همیشه می خواهم ...

۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

...

بی کسی ربطی به شلوغ بودن اطرافت ندارد . می شود در اوج شلوغی و شادیه اطراف بی کس و غمگین بود.

۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

گذر

 گاهی پا به پای کودکت بزرگ میشوی . فردا من و دخترم با هم به مدرسه می رویم ...

...

کنار آرزوهای محال ...

۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه

باران

باران که می بارد حس من رنگ میگیرد ، زنده می شود ...

۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

آره ؟

گاهی ؛ فقط گاهی تنهایی درونم در شادی با هم بودنها گم میشود

۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

خواهرانه

می دونی من عاشق آبجیمم ! دوستش دارم هوارتا

۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

گاهی چه زود دیر می شود ؟!


گاهی خیلی ساده تصمیم های بزرگ میگیریم برای زندگیمون و یک عمر فکر می کنیم اگر تصمیممون چیز دیگری بود چی می شد ؟

باز هم

آن زمان که بلاگفا قاط زده بود گذشت و بعد از آن 3 وبلاگ دیگر هم به فیل تر گذشتند و گردش روزگار ما را دوباره آورد اینجا ! یک سال گذشته را هی وبلاگ جدید زدم ! وبلاگهایی با موضوعاتی مشخص! اما نشد که نشد! من آدم سیار بین شاخه هایم ! من را چه به موضوعی کردن نوشته هایم !
وبلاگ را گذاشتم کنار اما نه توییتر جواب داد و نه فرندفید ! من وبلاگ می خواهم ! وبلاگ چیز دیگریست !
باشد که این یکی بماند برایمان تا روزهای واپسین ...