۱۳۹۰ اسفند ۱۰, چهارشنبه

هنوز هم، کودکانه، در من نفس می کشد...


اولین کتاب کمیک استریپی که یادمه جنگ ستارگان بود. من دوستش نداشتم ولی داداشتم عاشقش بود. من سوپرمن رو دوست داشتم با اون قیافه ی احمقانه اش وقتی کت شلوار می پوشید و عینک می زد. یه سری کامل سوپرمن داشتیم ولی فارسی نبودن. البته اگر هم بودن کمکی نمی کرد چون اون موقع سواد نداشتم. عاشق خانومهای تو کتاب بودم. موهای افشون، سینه های بزرگ، دامن های خیلی کوتاه. ورق میزدمو قصه می ساختمو کیف می کردم. یکی هم بود با سوپرمن می جنگید که علامت رعد و برق رو سینه ش بود(حتا نمی دونم اسمش چیه!) اونم دوست داشتم. بعد برام جالب بود اینا تو دو تا صفحه ی کتاب همو له و لورده می کردن بعد دو صفحه جلوتر با هم مشروب می خوردن! منم نمی دونستم چه خبره! ولی با همون هم حال می کردم.


تا به تن تن برسم دیگه سواد داشتم. برای همین بیشتر بهم می چسبید قصه ها. اولین بار کلمه ی ژورنالیست رو تو کتاب های تن تن خوندم. شاید برای همین تصویرِ من از یک ژورنالیست یه آدمِ کنجکاوِ دنبال ماجرا بروئه. نه اون چیزی که امروز خیلی ها به خودشون میگم...
هیچ انیمیشنی از تن تن ندیده بودم تا بعد از ازدواجم که فهمیدم بابک عاشقِ تن تنه. گشتم و یه سری کامل از انیمیشن هاشو پیدا کردم و برای بابک گرفتم. ولی تن تنِ اسپیلبرگ ؟
 بر خلاف اکثر مواقع که فیلم های تنهایی رو تو لپ تاپ میبینم این یکی رو تو تلویزیون دیدم. چراغ هارو خاموش کردم، همه خوردنی ها رو هم گذاشتم دمِ دستم که مجبور نشم از جام بلند شم. هیجان داشتم و کلی نگرانی. اگه اون چیزی نبود که من منتظرش بودم چی ؟  
فیلم شروع شد و من یک ساعت و سی و شش دقیقه لذت بردم. دوباره هشت ساله شدم و چشمام پا به پای تن تن دوید. وقتی که تموم شد، وقتی که از اون همه هیجان فاصله گرفتم همه ی فکرم این بود چی میشد اگه ما هم این فیلم رو سه بعدی می دیدیم ...



۱۳۹۰ بهمن ۱۴, جمعه

؟

عطرِ تنت
باز هم
می پیچد در تمامِ تاریکِ این بستر ؟