۱۳۸۹ تیر ۸, سه‌شنبه

صراحی

صُراحی ِ لبالب خنده ات را،
به مستی
کشاندم ...

کلمه

"در ابتدا کلمه بود و
کلمه نزد خدا بود و
کلمه خدا بود"* و ...
من به کلامت عاشق شدم.




* یوحنا ( 1:1 - 1:2 )

آغوش

حدس هم نمیزنی!

آغوش خوابآلودت
                    چقدر خواستنی ست .......

۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

خاطره

خاطره ات
در چشم ِ من می شکفد،
گونه ام تر می شود.

۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه

.

غصه ناگهان می آید
به سادگی ِ نفس .

۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

دوان سوی دو

پیشتر ها می دویدم. بعد از دبیرستان. در دبیرستان ورزش در بسکتبال و والیبال خلاصه شده بود و من در هر دو بی استعداد، بعدش اما در دانشگاه و پس از آن می دویدم.
گوشی که گوشم بود و مودرن تاکینگ می خواند هیچ کس حریفم نبود...
گذاشتمش کنار... به فاصله ی یک سال بعدش زانو درد آمد، زانو درد ِ بد! تا آنجا که دو ساعت پیاده روی هم شد آرزو ...
بعد از شش سال فردا دوباره می دوم...
می روم که بدوم...
شاید دوباره دویدن زنده ام کند...

۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

زندگی 6

تو سیگار دود می کنیو
من زیر لب هایده می خوانم.
و زندگی می گذرد...

مهمانی

به تو فکر می کنم
و لبخند،
به مهمانی ِ صورتم می آید.

۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

حسرت

به سادگی
حسرت می شود
خندیدن ِ با تو ...

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

ناتوانی

جلوی در اتاق عمل بودیم، نیاورده بودندش ولی صدای ناله هایش آمده بود پیش از خودش، طاقت درد کشیدنش را ندارم ... هیچ ... گریه می کردم، فحش میدادم، بیمارستان را زیرو رو کردم تا افتخار دادندو مسکنی خرجش کردند ...

***

روی تخت خوابید، می دانستم که می ترسد، تزریق که شروع شد، درد آمد، زیاد، پاهایش لرزید، گرفتمشان...
... چشم که باز کردم پهن بودم، درست وسط اتاق جراحی! یادم نمی آمد چه شده و چرا روی ِ زمینم؟! نشاندنم روی صندلی، خواستم بپرسم هی تو! خوبی؟ ولی پیش از پرسیدن...
... چشم باز کردم و باز پهن بودم وسط اتاق جراحی، پرستاری تلاش می کرد بهوشم بیاورد و آن دیگری پاهایم را بالا گرفته بود و آن یکی با لیوانی آب منتظر فرصت بود... یادم نمی آید خروج از اتاق جراحی را و خوابانیده شدن روی تخت ِ اتاق دیگر را ولی به قطع بیهوش نبودم...

تمام شد و برای من جز شرمندگی از روی کسی که همراهش بودم تا مراقبش باشم نماند و ترس از تجربه ای که داشتم. من غش کردم. نه خونی دیدم و نه تیغ جراحی ای. فقط غش کردم.

۱۳۸۹ خرداد ۲۲, شنبه

...

اشک که بر گونه ام میلغزد
می دانم درونم چیزی شکسته است ...

زندگی 5

نگاه ِ مستانه مان بهَمو
دستان ِ عاشقمان در هم.
زندگی می گذرد...

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

...

مچاله از درد ...

۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

قهقرا، سینما، هستی 2

می پرسه : مامان اسم ِ کلاهدوز چیه ؟
میگم : جانی دپ. رئیس کارخونه ی شکلات سازی هم بود. یادته ؟
میگه : اووووووو آره ! صاحب آسانسور ِ شیشه ای هم بود. میگم قیافه اش آشناست ها !!!


پ.ن1 : باید یه ژانر ِ مجزا به اسم " قهقرا، سینما، هستی " ساخت.

پ.ن2 : کودکی ِ من " دزدِ عروسک ها" بود و "مدرسه ی موشها" و یه پروانه ی زنگوله دار ِ رنگ رنگ که یه دسته ی بلند داشت و چرخ ! حالا بازی ِ دخترم ورجه ورجه تو توپیه که توی آب شناوره! یا باربی ای که توی صفحه ی دی اس آی می رقصه و عشقش "ویلی وانکا" ست. چه طور من می تونم 10 سال دیگه درکش کنم ؟

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

شادی ِ از دست رفته

دیروز بود شاید.
زنجیر شدیم،
از پایین دست تا بالا دست.
رنگ به رنگ اما سبز!
رنگ ِ آبادی ... رنگ ِ آزادی ...
سبز ...
به رنگ ِ شادی.

۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه

پاییز ِ قلب

زرد ترین روز، روزیست که قلب پاییز کند.
وقتی سری تکان دادی .../ فردا شکل امروز نیست/ نادر ابراهیمی


اغراق نیست پاییز ِ قلبم هنگامی که دیگر خودت نبودی ...
و زرد شد روزهایم، زردترین ِ روزها، وقتی که قلبت ایستاد،استاد.

خرداد

خرداد به ما خرد ِ جمعی داد.

۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

شکلات

تلخی ِ منو
شیرینیه تو.