۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

علی مصلح

نوشتن از یک دوستی ، از یک دوست خاص خیلی سخت تر از آن چیزی ست که فکر می کردم . گمانم رسیده بود میایم و سیم احساسم را وصل می کنم به کلید انگشتانم و احساس واقعیم به این دوستی در کسری از ثانیه نقش می بندد روی صفحه. اما نمی شود . کلمات قاصرند .
من دوستان زیادی داشته ام . دوستان زیادی دارم.متفاوتند همه شان با هم . رابطه ام با هر کدامشان نیز.
دوستان نزدیک و صمیمی ای دارم  که سالهاست ( بیش از 15 سال ) رفیق و یار همیم . دوستان جدیدی دارم که دیدارهامان می شود قرار های چند ده نفری و پر از شیطنت.
اما در این بین دوستی دارم که نه قدیمی ست و نه شیطان. اما قطعن بهترین رفیق دنیاست.
امروز - حالا- بعد از گذراندن سختی های عجیب و غریب روزگارمان در کشاکش سرسبز کردن ایران، می دانم دوستم بهترین دوستیست که تا به حال داشته ام و دوستیمان نیز پربارترین دوستی.
من امروز پس از مدتها می نویسم و این نوشتن را مدیون تشویق های اویم. عکس می گیرم و هر کادری که می بندم صدایش می آید به گوشم که چندین ماه پیش به من گفت عکس بگیر...
روزها و شبهایی با هم داشته ایم بسیار سخت، روزها و شبهایی داشته ایم با هم بسیار شاد. با هم خندیده ایم، گریه کرده ایم ، کنار هم فریاد زده ایم ، کار کرده ایم ولی آنچه این دوستی را متمایز می کند هیچ کدام از این ها نیست.
علی مرا به انگیزه صدا زد. شاید حتا خودش بی انگیزه و دور بود اما به من شوق تکاپوداد و من به لطفش رشد کردم.
پس علی عزیز! علی بسیار بسیار عزیز ، به خاطر همه چیز از تو ممنونم . تو بهترین تفنگدار سه تفنگدار بودی، هستی و خواهی بود و من بسیار بسیار دوستت دارم.


پ.ن1: این پست هیچ چیزی از ارزشهای دو دوست دیگرم دنیا راد و علی حجوانی و دوستیم با آنها کم نمی کند ( ای حسودان و ناقدان تیرتان به سنگ خورد D: )
پ.ن2: دوستی ای که در نمایشگاه کتاب آغاز شود دوستی ای سرشار از فرهیختگی خواهد بود و دوستی ما این چنین است ( رونوشت به دوستانی که اولین بار در نقش جهان ملاقات شدند :))))) اسمایلی تحقیر:)))))) )
پ.ن3: من صادقانه اعتراف می کنم دستپخت مادر علی نقش بسزایی در شکل گیری و صمیمی تر شدن رابطه داشته است D: .

۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

خواب خوب

امشب بالش خودم ... تخت خودم ... امشب چه خواب خوبیست ...

۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه

همسرم حق دارد...

شلنگ تخته اندازان پله های پل هوایی را دوتا یکی بالا آمدم
با یک لبخند پهن شده روی صورتم، ایستادم میانه ی پل و به خیابان نگاه کردم
از این طرف چراغها زرد بودندو سفید و از ان سو همه سرخ
با لذت خم شدم سمت ماشینها و
... یک آن فکر کردم خودم را رها کنم ...
رها شوم از همه ی بودن ...
لبخندم بغضی شد در خلوت بی انتهای پل هوایی و صدای بوق ماشینها
.
.
.
دلم رهایی می خواهد ... آزادی


پ.ن: همسرم حق دارد، افسردگی جزئی از من شده است.

۱۳۸۸ آذر ۱۴, شنبه

ما هم را گرم کرده ایم هرگز؟

دست من سرد،
دست تو سرد،

دستان عاشقان اما
گرم است...


پ.ن: خاطراتت را بشمار، ما هم را گرم کرده ایم هرگز؟

۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه

می دونی ؟

بیشتر از اینکه خوب باشم
دلم می خواد خودم باشم ...


پ.ن: من مدتهاست من نیستم ...می دونی ؟

۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

دل ریش و روان پریش

چند صفحه می خوانم
نه ! تورق می کنم ! پسش می زنم
حسش نیست ...
چند دقیقه ای میبینم
نه ! نگاه می کنم ! پسش می زنم
حسش نیست ...

نه ... حسش نیست ...


پ.ن : دل ریش و روان پریش، حس می ماند ؟