۱۳۹۱ مرداد ۱۷, سه‌شنبه

...

به گِل نشسته‌ام
ویران
متروک
خالی
خراب...
این مرگِ مدامِ هست شدن
خیمه زده بر هستیِ من...

۱۳۹۱ مرداد ۱۵, یکشنبه

پلک زدنِ خوبی داری، به پلک زدنِ منم سر بزن

می دونید من از بچگی پلک زدنم خوب بود، لاک زدنم هم.
کلی خاطره‌ی پلکی/لاکی دارم حتا، البته پلک زدن جز توانایی‌هامه و لاک زدن جز علاقه‌مندی‌هام.
اینجوری بگم که آخرین امتحانم رو تو آبان ماهِ سال79 دادم ( الان حسِ یه دایناسور خسته رو دارم :)) ) ولی مدرکم رو که نگاه کنید میبینید تو تیرِ 79 صادر شده. چرا ؟ خب چون پلک زدم! به همین سادگی.
اون موقع ها که دانشجو بودم (دایناسور خسته اِگین) بچه معروف بودم. تنها مهتابِ دانشکده بودم و خیلی شیطون. ولی خب پرروئه پلک زن هم بودم واسه همین جون سالم در بردم.
یه ترمی دو روز پشتِ سرِهم با یه استاد کلاس داشتیم. یه روز 4 ساعت سخت افزار و یه روز 4 ساعت "مطلب". یه روزی که مطلب داشتیم، استاده اومد بالا سرم گفت "ببینم چی کارا کردی تا حالا؟" یه لبخند گنده زدم گفتم "هیچی." گفت "خب چرا ؟" گفتم "وقت نکردم". چشماش گرد شد و صداش بلند، گفت " بچه! چه طور وقت کردی رنگ لاکتو از دیروز تا حالا عوض کنی؟" منم به شکلِ کلاسیکی براش پلک زدمو گفتم "دقیقن واسه همین نرسیدم به مطلب." همچین بهت زده منو نگاه کرد و گفت "تو یکی منو دق میدی آخر" و رفت پی کارش D-:

خلاصه‌ش که آدم نمی تونه استعداد‌هاشو ایگنور کنه برن، مام کلِ تواناییمون همین پلک زدنه. حالا تازگیا موقع پلک زدن سلام هم می‌دیم، آخه آدم باید به تواناییاش اجازه‌ی رشد بده.
آره، درسته هیچی نشدم ولی پلک زنِ خوبیم.

۱۳۹۱ مرداد ۱۱, چهارشنبه

دل‌خوشی‌های کوچک من

در دنیای سینما اقتباس ادبی اصلن غریبه و مهجور نیست، اما میزان موفقیت یه اثر اقتباسی الزامن ربطی به کیفیت محصول ادبی مورد اقتباس نداره. بعضی وقتها شاهکار خلق میشه و بعضی وقتها هم ببیننده نصفه و نیمه فیلم یا سریال رو بی خیال میشه تا خاطرات و تصورات خوبش از کتاب بیشتر مورد هجوم قرار نگیره.
اما در موارد نادری فیلم و کتاب به هم پیوند می خورن و فیلم می تونه حسی رو که کتاب ایجاد کرده کامل کنه.
وقتی اولین بار، اولین کتاب از سری کتاب‌های هری پاتر رو خوندم فقط به یه چیز فکر می کردم :" از کجا معلوم که اینا همه‌ش قصه‌ست ؟" ته دلم فقط یه آرزو داشتم، دلم می خواست جادوگر باشم. چرا من باید "مشنگ" دنیا میومدم ؟!
عاشق هری پاتر بودم، برای کتابِ ششمش ساعتها صف وایسادم و کتاب هفتمش رو خط به خط و آن لاین خوندم. وقتی قرار شد از روی کتاب هری پاتر فیلم سینمایی بسازن بزرگترین دغدغه ی من این بود که اگر هری شبیه هری ذهن من نباشه چی ؟
ولی هری و بقیه دقیقن خودشون بودن (برای من). فیلم ها رو می جوییدم و میدیدم. گاهی غر میزدم از تفاوت‌ها و گاهی از تغییرات لذت می بردم. برای من هری پاتر جز موارد نادری بود که کتاب و فیلم هر دو بی نظیرن. نمی دونم اونایی که کتاب رو نخوندن چه حسی به فیلم دارن ولی برای من... عالی بودن.
 هستی مدتها بود دلش می خواست فیلم ها رو ببینه ولی من نمی خواستم از تجربه ی بی نظیر خوندن کتاب‌های هری پاتر محرومش کنم تا اینکه هستی برای تولدش هری پاتر هدیه گرفت، کتاب خوانی خانوادگی راه انداختیم. به نوبت من و هستی از روی کتاب می خوندیم و بابک در نقش شنونده‌ی دائمی همیشه با ما بود، تا بلاخره اواسط کتاب هستی خوندن من رو قطع کرد و گفت :" ماااااااامااااااااان ما چرا مشنگیم ؟ من دلم می خواد جادوگر باشم!"
من همون جایی بودم که می خواستم. هستی مستِ دنیای جی کی رولینگ بود. اسیر وردهای جادویی و حیوانات عجیب و غرییب. پری‌شب کتاب تموم شد و دی‌شب فیلم رو دیدیم. هستی فیلم رو می جویید و می دیدید و من غرق لذت بودم. 
از اینکه یکی از بهترین تجربه های دنیا رو با صبر به دخترم هدیه کردم خیلی خوشحال بودم، هستم. 
مادر/پدر بودن سخت ترین و پر استرس ترین کار دنیاست ولی وقتی مادر/پدرید حس و حال و لحظه هایی و تجربه می کنید که هیچ جا و هیچ جور دیگه قابل دسترسی نیستن.

من خیلی خوشبختم که یه بچه‌ی بی نظیر دارم.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۷, یکشنبه

به سیاهی عشق

دفنش کردم
با همین دست های خودم
دست های کار نکرده
ناخن های به طرح نشسته
با همین ها
دفنش کردم.
دست کشیدم به موهایش
موهای مشکی براقش
به هم شان ریختم
مرتبشان کردم
روزهای آرزو را تکرار کردم
اما
دفنش کردم.
یک بارِ دیگر
برای بارِ آخر
زبریِ ته ریشش را
به سرانگشتم سپردم
دست کشیدم به لب هایش
آخ لب هایش...
اما
من
دفنش کردم.
لب هایش را بوسیدمو دفنش کردم
موهای مشکیَش را نواز کردمو دفنش کردم.
خاطره را خوب نبش کردم
عمیقِ عمیق
به خون نشسته.
دفنش کردم
زیرِ تمام خاطراتِ بد و خوب
که بعد از عشق آمدند.


و من سیاه پوشم،
به سیاهی چشمانش...








۱۳۹۱ فروردین ۲۹, سه‌شنبه

تاریکی

بی انعکاس مانده
بی کرانِ حاصل خیزِ چشمانم
در تاریکیِ تنهایی

۱۳۹۰ اسفند ۱۰, چهارشنبه

هنوز هم، کودکانه، در من نفس می کشد...


اولین کتاب کمیک استریپی که یادمه جنگ ستارگان بود. من دوستش نداشتم ولی داداشتم عاشقش بود. من سوپرمن رو دوست داشتم با اون قیافه ی احمقانه اش وقتی کت شلوار می پوشید و عینک می زد. یه سری کامل سوپرمن داشتیم ولی فارسی نبودن. البته اگر هم بودن کمکی نمی کرد چون اون موقع سواد نداشتم. عاشق خانومهای تو کتاب بودم. موهای افشون، سینه های بزرگ، دامن های خیلی کوتاه. ورق میزدمو قصه می ساختمو کیف می کردم. یکی هم بود با سوپرمن می جنگید که علامت رعد و برق رو سینه ش بود(حتا نمی دونم اسمش چیه!) اونم دوست داشتم. بعد برام جالب بود اینا تو دو تا صفحه ی کتاب همو له و لورده می کردن بعد دو صفحه جلوتر با هم مشروب می خوردن! منم نمی دونستم چه خبره! ولی با همون هم حال می کردم.


تا به تن تن برسم دیگه سواد داشتم. برای همین بیشتر بهم می چسبید قصه ها. اولین بار کلمه ی ژورنالیست رو تو کتاب های تن تن خوندم. شاید برای همین تصویرِ من از یک ژورنالیست یه آدمِ کنجکاوِ دنبال ماجرا بروئه. نه اون چیزی که امروز خیلی ها به خودشون میگم...
هیچ انیمیشنی از تن تن ندیده بودم تا بعد از ازدواجم که فهمیدم بابک عاشقِ تن تنه. گشتم و یه سری کامل از انیمیشن هاشو پیدا کردم و برای بابک گرفتم. ولی تن تنِ اسپیلبرگ ؟
 بر خلاف اکثر مواقع که فیلم های تنهایی رو تو لپ تاپ میبینم این یکی رو تو تلویزیون دیدم. چراغ هارو خاموش کردم، همه خوردنی ها رو هم گذاشتم دمِ دستم که مجبور نشم از جام بلند شم. هیجان داشتم و کلی نگرانی. اگه اون چیزی نبود که من منتظرش بودم چی ؟  
فیلم شروع شد و من یک ساعت و سی و شش دقیقه لذت بردم. دوباره هشت ساله شدم و چشمام پا به پای تن تن دوید. وقتی که تموم شد، وقتی که از اون همه هیجان فاصله گرفتم همه ی فکرم این بود چی میشد اگه ما هم این فیلم رو سه بعدی می دیدیم ...



۱۳۹۰ بهمن ۱۴, جمعه

؟

عطرِ تنت
باز هم
می پیچد در تمامِ تاریکِ این بستر ؟

۱۳۹۰ دی ۲۰, سه‌شنبه

خاموش

هان ای گذارِ بی تکرارِ صدا
رهایم کن از نیازِ بی توانُ
دلتنگی
رهایم کن از رسمِ خواستنُ
رفتن
مرگ می بافد این هجومِ بی شبِ ستاره
رهایم کن از بی پروای نورُ
پروانه
رهایم کن از یادِ نرگسُ
همآغوشی
هان ای گذارِ بی تکرارِ صدا
خاموش شو
خاموش