۱۳۸۸ مهر ۲۲, چهارشنبه

پیری

رو به روی آینده ایستاده ام ، دست می کشم به موهایم، یک دانه شان هم سفید نیست ، دلبرانه ریخته اند روی شانه ام ...
صورتم می تابد توی آینه، نه خطی نه چروکی ...
چشمانم روی تنم می لغزند، گردنم کشیده و کمرم باریک ...
پاهای تراش خورده ام هم به صندلهایم ختم می شوند ...
.
.
.
به چشمهایم نگاه می کنم : خوبم ها فقط اگر تو بخندی !

هیچ نظری موجود نیست: