۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه

همسرم حق دارد...

شلنگ تخته اندازان پله های پل هوایی را دوتا یکی بالا آمدم
با یک لبخند پهن شده روی صورتم، ایستادم میانه ی پل و به خیابان نگاه کردم
از این طرف چراغها زرد بودندو سفید و از ان سو همه سرخ
با لذت خم شدم سمت ماشینها و
... یک آن فکر کردم خودم را رها کنم ...
رها شوم از همه ی بودن ...
لبخندم بغضی شد در خلوت بی انتهای پل هوایی و صدای بوق ماشینها
.
.
.
دلم رهایی می خواهد ... آزادی


پ.ن: همسرم حق دارد، افسردگی جزئی از من شده است.

۲ نظر:

Littlefarbod گفت...

هـــــی...

Unknown گفت...

دیشب منم یه همچین چیزی رو حس کردم
صدای مهتاب همیشه پر از انرژی بود. وقتی دلم میگرفت حرف زدن با مهتاب بهم آرامش میداد .پر از شور و انرژی
مهتاب جونم " به خنده برگزار کن"
همین بود نه ؟؟؟
شاد باش که شاد بودنت آرزوی منست
www.ben-mind.blogfa.com ;)