۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

هنوز یادم می آید...

هنوز یادم می آید روزهایی که با لبخند از خواب بر می خواستم.
هنوز یادم می آید که زیر لب ترانه زمزمه می کردم.
هنوز یادم می آید شادی ای که بی نیاز از وسیله، از درون بود.

در کلام نمی گنجد آنچه بر ایران گذشت...
اما می دانم ماههاست درونم مات و خیره مانده،
نه می خندد. نه می گرید.



پ.ن: دلم می خواهد موبایلم را خاموش کنم، در اتاقم را ببندم، سکوت کنم، مات باشم و خیره، مثل درونم.
راضی ترم، حتا خوشحال. اما... درونم هرچند مات و مرده و خیره، ولی هنوزم می داند نباید کسانی را که دوست میدارد بیازارد.
هنوز یادم می آید دوست داشتن چگونه است...

هیچ نظری موجود نیست: