۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

ناتوانی

جلوی در اتاق عمل بودیم، نیاورده بودندش ولی صدای ناله هایش آمده بود پیش از خودش، طاقت درد کشیدنش را ندارم ... هیچ ... گریه می کردم، فحش میدادم، بیمارستان را زیرو رو کردم تا افتخار دادندو مسکنی خرجش کردند ...

***

روی تخت خوابید، می دانستم که می ترسد، تزریق که شروع شد، درد آمد، زیاد، پاهایش لرزید، گرفتمشان...
... چشم که باز کردم پهن بودم، درست وسط اتاق جراحی! یادم نمی آمد چه شده و چرا روی ِ زمینم؟! نشاندنم روی صندلی، خواستم بپرسم هی تو! خوبی؟ ولی پیش از پرسیدن...
... چشم باز کردم و باز پهن بودم وسط اتاق جراحی، پرستاری تلاش می کرد بهوشم بیاورد و آن دیگری پاهایم را بالا گرفته بود و آن یکی با لیوانی آب منتظر فرصت بود... یادم نمی آید خروج از اتاق جراحی را و خوابانیده شدن روی تخت ِ اتاق دیگر را ولی به قطع بیهوش نبودم...

تمام شد و برای من جز شرمندگی از روی کسی که همراهش بودم تا مراقبش باشم نماند و ترس از تجربه ای که داشتم. من غش کردم. نه خونی دیدم و نه تیغ جراحی ای. فقط غش کردم.

۳ نظر:

بهناز گفت...

یادمه سال 81مامانو انژیوکردند. شب مامان حالش بد شد . چشاش برگشت . من ............
فقط جیغ میکشیدم و دکترا به جای مامان بالاسر من بودند

ایشالا خوب میشه :*

ناشناس گفت...

قالب جدید مبارک
بهناز

imei گفت...

کی بود حالا؟ ایشالله خوب شد که؟i