۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

کاش تک فرزند بودم

از یه روز صبح شروع شد. روز خوبی بود. روز ِ خیلی خوبی بود. روزی بود که من تو پونزده سالگی هیژده ساله شدم. می تونستم قبل از همه ی همکلاسیهام گواهی نامه ی رانندگی بگیرم. می تونستم دستِ چک داشته باشم. می تونستم ملک بخرم و بفروشم... اون روز نفهمیدم که چرا سه سال زودتر لازم شده که من به واسطه ی یه تیکه کاغذ از یه قاضی آدم بزرگ بشم، فقط باهاش خوش بودم... خیلی خوش بودم. خیلی ...
حالا که تقریبن پونزده سال از اون صبح دل انگیز گذشته میفهمم چرا لازم بود من اینقدر زود بزرگ شم. همه ش به خاطر ناامیدی ِ بابا و مامانم از بچه های بزرگشون بود... حالا که نگاه می کنم به سالهای گذشته، میبینم اون دوتا بزرگترها همه ش در حال گند زدن بودن و من تمام ی امید مامان بابام شدم.
هر روز داره سنگین تر میشه بار ِ سه نفره رو به دوش کشیدن... گریه های مامان رو مرحم بودن و با آه های بابا سوختن... هر روز بیشتر میترسم از این وضع...
کاش تک فرزند بودم...

هیچ نظری موجود نیست: