۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه

رابطه های بوی آمونیاک گرفته

دلم می سوزه. نه که برای کسی ها ... حتا برای خودمم نه ... می سوزه، یه غمی اون ته مه هاشه که می خوام ندیدش بگیرم، ولی می سوزونه لامصب ...
هی هزار تا اتفاق باعث میشن این غمه بیاد رو، بیاد خودشو فرو کنه تو چشمم. که هی یادم بندازه نمیشه نبینمش...
هی نگاهِ آدم های توی دایره ام می کنم، دایره عشق  و اعتماد و رفاقتم... هی می بینم من تو عشق و اعتماد و رفاقتم کم نذاشتم ، باهاشون زدم، باهاشون خوردم ... اینکه حق بودن یا نه رو هم گذاشتم برای بعد ... من پشتشون در اومدم ... همیشه.
هی نگاهِ آدم های توی دایره ام می کنم، میبینم بیشترشون این جوری نیستن با من ... یکی نیستن با من ... هی دلم می سوزه ... هی فکر می کنم بندازمشون از دایره ام بیرون ...
هی نگاهِ آدم های توی دایره ام می کنم به این امید که یکی دیگه رو هم پیدا کنم که منو دو زار نفروشه ... ولی هر چی می گردم جز بابک و علی هیچ کیو نمی بینم ...
هی دلم میسوزه، نه که برای کسی ها، حتا برای خودمم نه ... می سوزه که دلم نمیاد پرتشون کنم از دایره ام بیرون ...

پ.ن : دیگه حتا رفاقت های آمریکایی تو سریال های کمدی ِ آبگوشتیشون هم اصیل تر از رفاقت های آدم های دایره ی من شدن.

هیچ نظری موجود نیست: