۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه

مردِ هزار ساله ی رویا

نیمی از حیاط را که طی می کردی تازه ورودی پارکینگ بود، زیر زمین طور. شوفاژ خانه هم آنجا بود، اتاقک انباری هم. تهِ تهش نورگیر داشت، رو به حیاط خلوت. هر وقت هم که می آمدی من همان جا بودم، همیشه. 10 ساله بودم شاید.
چه تصویر روشنی ست. نشسته ام روی طاقچه ی پنچره ی نورگیرِ رو به حیاط خلوت، نور آفتاب می رقصد روی موهایم، کتاب می خوانم... "دزیره" است...
باران می بارد و من باز همان جا نشسته ام، یک پایم روی توپ والیبال است، با هم می لغزند. کتاب می خوانم... "برباد رفته" است... "خون فروش" است ... "ریشه ها" ست... "راه آزادی" ست... و ناگهان... "نوبت عاشقی" ست.
فکر می کنم همان زمان ها که 10 یا 11 سالم بود روی همان طاقچه ی کنار پنجره ی نورگیر رو به حیاط خلوت عاشق شدم. عاشق مردی که موهای پریشان سیاه داشت و دارد...
فکر می کنم عاشقی تفاوت زیادی دارد با آن چیز که عشق می خوانیمش. فکر می کنم "مرا ببوس" در ده سالگی ام عاشقی ام را رقم زده است، آنقدر که حتا هنوز هم گاه و بیگاه همان هنگام که موهای پریشان و سیاه مصطفی* را نوازش می کنم مرا ببوس می خوانم...


پ.ن: همیشه این خیال با من می ماند که اگر در کودکی کتاب های شادتری خوانده بودم حتمن بزرگسالی ِ شادتری هم می داشتم...

* اسم شخصیت مردِ داستان مرا ببوس

هیچ نظری موجود نیست: